بذر بیاعتمادی ارسال شده در 12ام شهریور, 1402 توسط صبح طلوع در شهدستان 🌾جیغ زد: « دیگه اعصاب ندارم.» به سمت آشپزخانه رفت و قاشقی روی شعله آتش گرفت. به سمت محسن پنج ساله رفت و قاشق داغ را روی دستش زد: « اگه بازم اذیت کنی همینطوری داغت میکنم.» جیغ و اشک محسن پنج ساله بیشتر اعصابش را به هم ریخت وگفت: «ساکت باش… بیشتر »