با گروهی از بزرگان دركشتى نشسته بود . كشتى كوچكى که پشت کشتی آنها می آمد ناگهان غرق شد . دو برادری که در آنكشتى كوچك بودند، دچار گرداب شده و در حال غرق شدن بودند . يكى از بزرگان کشتی که این صحنه را دید به كشتيبان گفت : این دو برادر را از آب بگير و نجات بده كه اگر این کار را انجام دهی ، براى هر كدام پنجاه دينارت می دهم .
كشتيبان خودش را در آب افكند و به سراغ آنها رفت و يكى از آنها را نجات داد ولی ديگرى هلاك شد.
به كشتيبان گفت: لابد عمر او به سر آمده بود ، به همین خاطر اين يكى نجات يافت و آن ديگری به خاطردیر رسیدنت ، هلاك گرديد .خنديد و گفت : آنچه گفتى قطعى است كه عمر هر كسى به سر آبد، قابل نجات نيست ، ولى علت ديگرى نيز داشت و آن اينكه : ميلم به نجات اين يكى بيشتر از آن هلاك شده بود، زيرا سالها قبل ، روزى در بيابان مانده بودم ، اين شخص نجات یافته به من رسيد و مرا بر شترش سوار كرد و به مقصد رسانيد، ولى در دوران كودكى از دست آن برادر هلاك شده ، تازيانه اى خورده بودم . گفتم : صدق الله ، من عمل صالحا فلنفسه و من اساء فعليها
پی نوشت:
گلستان سعدی