جشن تولد ارسال شده در 25ام آذر, 1399 توسط صبح طلوع در شهدستان داستان ? جشن تولد از ابتدای سالن به انتهای آن رفت. آرام نگرفت. روبروی مادرش ایستاد. دست هایش را روی سنگ سرد اپن گذاشت:” میخوام برم و میرم.” مادر مریم به دنبال راهی برای آرام کردنش بود، به آرامی گفت:” صبر کن بابات بیاد، راضیش می کنم، با… بیشتر »