به چپ و راستش نگاهی انداخت. پیاده رو مثل بیابان برهوت خالی از آدم شده بود. بوی قرمه سبزی مشامش را قلقلک داد و روده هایش در هم پیچید. دلش لک زده بود برای یک قرمه سبزی. شش ماه از آخرین باری که مادر برای او و حمید غذای خورشتی پخته بود، می گذشت. حالا بساط… بیشتر »