نذری
به چپ و راستش نگاهی انداخت. پیاده رو مثل بیابان برهوت خالی از آدم شده بود. بوی قرمه سبزی مشامش را قلقلک داد و روده هایش در هم پیچید. دلش لک زده بود برای یک قرمه سبزی. شش ماه از آخرین باری که مادر برای او و حمید غذای خورشتی پخته بود، می گذشت. حالا بساط واکس زنی اش را درست روبروی رستورانی در آن طرف خیابان پهن کرده بود و هر روز بوی غذایی مشامش را سیر می کرد. چشم هایش را به شیشه های کدر رستوران گره زده بود که ماشینی روبرویش پارک کرد و ارتباط چشمی اش را قطع کرد.
زهرا ماشینش را پارک کرد و رو به پسرش گفت:«محسن این غذا را ببر برای اون پسره.»
محسن_کدوم؟
_ همونی که داخل پیاده رو نشسته.
محسن به لباس سیاه و کثیف شده ی مهرداد نگاهی انداخت و در حالی که چهره در هم می کشید، گفت:« من خوشم نمیاد برم پیشش.»
_چرا؟
_لباساش کثیفه
_یک نگاهی بنداز، ببین شغلش چیه؟
محسن کمی خودش را از پنجره ماشین بالا کشید، دو سه جفت کفش، تخته و جعبه های واکس اطراف مهرداد را دید و گفت:« واکسیه.»
_کار می کنه؟
_خوب آره
_پس لباسش به خاطر کارش کثیف شده
_ولی…
امروز برای پختن این قرمه سبزی نذری شما به من کمک کردی و کار کردی اگر لباسات کثیف می شد نباید پیشت می اومدم؟!
محسن ظرف یک بار مصرف غذا را برداشت و به سمت مهرداد رفت. ظرف غذا را سمت مهرداد گرفت و گفت:« غذا نذری امام حسینِ.» خنده بر روی لب های مهرداد نشست. مشامش پر از بوی قرمه سبزی
شد. به یاد حمید و مادرش افتاد. بلند شد تا بساطش را جمع کند که صدای زنی او را متوقف کرد.«پسرم بیا این سه تا غذای نذری هم بگیر،ببر.»
مهردادبه چادر مشکی زن و لبخند ریز نشسته بر لبهایش نگاه کرد و آرام دستش را جلو برد، دوتا غذاها را برداشت و گفت:« ممنون،ما سه نفریم.»
فرم در حال بارگذاری ...