محافظ
داستان
محافظ
مینا با موهای خرگوشیش جلو مهدی ایستاد و گفت:” بابا میشه نری،امروز جمعس. ” مهدی دست بر روی موهای پر کلاغی مینا کشید و گفت:” قربون دختر خوشگلم بشم من. بابا جون، باید برم. قول میدم زود زود برگردم و با هم قایم موشک بازی کنیم.”
مینا بالا و پایین پرید و گفت:” آخ جون، پس زودی بیا، خدافظ بابایی.” جست و خیز کنان رفت که با اسباب بازی هایش بازی کند.
فهیمه کاپشن مشکی مهدی را به دستش داد و گفت:” مواظب خودتون باشین.” مهدی دست راستش را بر روی چشمش گذاشت و در حالی که لبخند بر لب داشت، گفت:” به روی چشم. من مواظبم، به رضا هم میگم مواظب باشه، به علی و مرتضی هم می گم حتی به آقای فخری زاده میگم که مواظب خودش باشه بجای من. اینقدر نگران نباش خانم. هر دفه که من میرم که نباید نگران بشی. قربونت یِ امروز زنگ نزن. بچه ها دس گرفتن برام میگن خانمت بعد چند سال هنوز عادت نکرده.”
فهیمه کاپشن را روی شانه مهدی گذاشت. خواست بدون خداحافظی برود؛ ولی پشیمان شد. بدون اینکه به صورت مهدی نگاه کند،گفت:” باشه زنگ نمی زنم. برو به سلامت.”
مهدی دست های ظریف و کوچک فهیمه را گرفت و گفت:" خانمم باهام قهر کرده؟” فهیمه به دست هایشان نگاه کرد دست هایش میان دستان بزرگ مهدی گم شده بود. دلش نمی خواست که با دلخوری مهدی به سرکارش برود. شغلش را پذیرفته بود ولی هر وقت که می رفت تا موقعی که بر گردد دلشوره امانش را می برید. بر روی لب های کوچکش لبخند نشاند و به چشمان کشیده مهدی نگاه کرد و گفت:” برو به سلامت.”
مهدی خیالش راحت شد و دستان فهیمه را فشرد. به مینا که در حال غذا دادن به عروسکش بود نگاه کرد و رفت.
فهیمه طبق معمول شروع کرد به صلوات فرستادن . روی مبل نشست و تلویزیون را روشن کرد، ولی چیزی نمی دید. بلند شد همانطور که ذکر می گفت ظرف های کثیف ناهارشان را شست. بعد کابینت های آشپزخانه را یکی یکی خالی کرد و دستمال کشید. دلشوره لحظه ای رهایش نمی کرد. مدام به گوشی تلفن نگاه می کرد. ولی سمتش نمی رفت. طاقت نیاورد. شماره مهدی را گرفت. خنده مهدی را که شنید، قلبش آرام شد.
مهدی با خنده گفت:” خانم مگه نگفتم نگران نباش. الان مرتضی داره بهم میخنده. مرتضی به آقای فخری زاده نمیگیا.” فهیمه ابروهای نازکش را درهم کرد و گفت:” خوب نگران میشم…”
اما حرفش را نتوانست تمام کند. صدای رگبار گلوله از پشت تلفن تمام بدنش را به رعشه انداخت، جان از پاهایش رفت و بر روی سرامیک های سرد آشپزخانه آوار شد. جیغ کشید:” مهدی! مهدی! ” از هوش رفت.
چشمانش را باز کرد، هق هق گریه اولین صدایی بود که شنید . مادر و برادرش با چشمانی سرخ و خیس از اشک بالای سرش ایستاده بودند. بدنش لرزید. به خاطر آورد و اشک از گوشه چشم هایش سرازیر شد، گفت:” مامان! چی شد، مهدی بیمارستانه، آره؟” به دست های مادرش چنگ زد . مادرش چادر سیاهش را بر روی صورتش کشید و گفت:” خدا ازشون نگذره، دانشمند هسته ایمون شهید کردن.شوهرت زندست ولی بیمارستانه.” بغض گلویش شکست،هق هق گریه فهیمه به همراه مادرش بلند شد. مادرش با گریه گفت:” باید بهش افتخار کنی مادر،خودشو سپر آقای فخری زاده کرد تا جون دانشمند کشورمونو حفظ کنه ولی نشد.” این بار صدای هق هق گریه از بیرون خانه هم بلند شد.
فرم در حال بارگذاری ...