پرچم
فریماه هر روز از یک مسیر ثابت می رفت و بر می گشت. در نبود دوستش، سنگریزه ای را همراه قدم های خود کرد. خورشید مستقیم می تابید و آسفالت خیابان، گرما را با شدت بیشتری به صورت خورشید بر می گرداند. مردم از گرما به خانه هایشان پناه برده بودند. فریماه نگاهی به جاده انداخت،هیچ خبری از تاکسی نبود. تمام بدنش از عرق خیس شده بود ولی چاره ای جز پیاده رفتن نداشت. نگاهی به پرچم های سرخ و سیاه عزاداری ماه محرم انداخت و سنگ را از زیر پای راستش به زیر پای چپش غلت داد. کوله آبی برزنتی اش را بر روی شانه اش صاف کرد. سنگریزه را دوباره به سمت راست فرستاد. سنگریزه از زیر پایش گریخت و به فرش های بیرون مغازه ای چسبید. به درون مغازه نگاهی انداخت، جز سیاهی چیزی ندید. کمی مکث کرد تا تصاویر برایش واضح شوند. ناگهان صدای زمختی گفت:« داخل کسی نیستا، خانم خوشگله.»
یکه خورد. قلبش تند تند زد. مرد لاغری کنار موکت فرش ها همچون مجسمه ای نشسته بود. فریماه آب دهانش را قورت داد، لبخند و برق چشم های مرد دلش را بهم زد.نگاه و کلام مرد را نتوانست بی جواب بگذارد وگفت:« حداقل حرمت ماه محرم را نگه دار نامرد»
مرد از حالت لمیده درآمد و مثل فنر پرید:« بلبل زبونی می کنی، خودم نوکت رو می چینم.»
فریماه کوله اش را چسبید و دوید. وارد محله شد. تمام بدنش خیس عرق شده بود. نفس زنان چند قدمی دیگر دوید؛ اما ریه هایش از نا افتاده بودند. به گمان اینکه دیگر تعقیب نمی شود، روی سایه خودش با بلعیدن دزدانه هوا قدم زد.
هنوز از کنار بن بست دوم کوچه عبور نکرده بود که دستانی نفس بریده اش را در سینه اش زندانی کرد و او را به سمت بن بست کشاند.کتفش به دیوار برخورد کرد. سنگ های ریز و درشت رنگی دیوار پوستش را خراشید و کمرش سوخت. قلبش با تمام توان و قدرت به در دیوار سینه اش می کوبید. صورت سیاه و خیس از عرق مرد جلوی چشمانش باعث سقوط قلبش شد. تکانی به خودش داد ولی دست وپای مرد همچو تارهای عنکبوتی به دورش تنیده شده بود و قدرت جداشدن از دیوار و مرد را از او گرفته بود. با ولع از بینی اش نفس کشید. استخوان فکش زیر دست های مرد در حال خرد شدن بود و اشک هایش بر گونه سرخش و دست های آن مرد جاری شد.
مرد گفت:« بلبل زبونی می کنی.» به دور و برش نگاهی انداخت و فریماه را به دیوار کشید و به سمت ته بن بست برد. فریماه به دنبال دستاویزی برای فرار بود. با چشم های خودش نابودی اش را می دید. چشمش به پرچم سرخ سر کوچه افتاد، میانش با خط سبزی نوشته بود «یاحسین» در دل گفت:« خدایا تو را به امام حسین (ع) نجاتم بده.» تکرار خدا و یا حسین فریاد خاموش قلبش شد. چشمانش را بست.
صدای تیک باز شدن درِ خانه ای باعث شُل شدن دستان دور دهانش شد. ناگهان فشار از بدن و دهانش برداشته شد. بر روی زمین سُر خورد و هق هق گریه اش در صدای قدم ها و فریاد مردی که می گفت:« نامرد با ناموس مردم چه کار داری؟» گم شد. آهسته از جایش بلند شد نگاه تارش را به یا حسین پرچم دوخت .
فرم در حال بارگذاری ...