ناس
بر روی صندلی های قهوه ای مقابل دیوار و درهای سفید، آدم های مختلفی نشسته بودند. یکی سرش در گوشی اش بود و دیگری سرگرم گفت وگو با همراهش؛ ولی مهین به مانیتور سیاه بالای در سفید خیره بود. دکتر موسوی متخصص ارتوپد. زانویش ذوق ذوق کرد. زیر لب به پیاده رو کج ومعوج فحشی نثار کرد و زانویش را مالید. صداي مداح از خيابان به گوشش مي رسيد:« اي كشته شده ي راه حق… » با صدای پرستار، چشم هاي نمدارش را به پرستار دوخت.
پرستار _ شماره 33 احمدی، بره داخل. بعدش این خانم بره و …
مهین با صدای لرزانش حرفش را قطع کرد:«بعدش نوبت منه.»
ابروهای تتو شده پرستار بالا رفت:«شمارت چنده؟»
مهین پای راستش را روی سرامیک های براق سالن کشید و گفت:« سی و چهار.»
پرستار _ بعد این سه نفر برید داخل.
مهین دندان های مصنوعی اش را روی هم فشرد:« از صبح تا حالا چند بار دیگه هم این کار رو کردی. مردم راضی نیستند ، یک ذره انصاف داشته باش.»
پرستار حین صحبت های مهین نگاهش را از چادر سیاه مهین به صورت های مرد و زن نشسته، چرخاند تا عکس العمل آنها را ببیند. ابروهای گره خورده چند نفر و لب های روی هم فشرده ی آماده سخنشان را که دید، صدایش را بلند کرد:« مسئول اینجا منم، من می گم نوبت کیه و نوبت کی نیست، فهمیدی. اینجا هم واینستا.»
چین های صورت مهین در هم فرو رفت :« می دونی حق الناسِ، جواب باید بدی؟»
پرستار _ برو بشین، اینجا من مسئولم و تعیین کننده، این حرفها هم حالیم نمیشه .
صدای ناقوسی پرستار در گوش همه پژواک کرد و صدایی از کسی در نیامد.
مهین پشتش را به پرستار کرد، نگاهی به مردم کرد، گفت:«از حقم نمی گذرم، رئیس اینجا کجاست؟» همانطور که پای راستش را روی زمین می کشید، راه افتاد تا رئیس بیمارستان را پیدا کند. پچ پچ ها شروع شد و یکدفعه مرد میانسالی عصا به دست از جایش بلند شد و گفت:«بنده خدا راست میگفت، چرا پارتی بازی می کنی،از صبح تا حالا این همه آدم علاف کردی.»پرستار. خواست جوابش را بدهد که چند نفر دیگر هم صدایشان را بلند کردند. پرستار دستانش را درجیبش مشت کرد، فریاد زد ولی فریادش در میان صدای مراجعین گم شد.
فرم در حال بارگذاری ...