سقای لب تشنه
دستانش را در درون آب فرو کرد. لبخند بر لبان رود شکوفه زد . دستان پر از آب ابوالفضل العباس(ع) بالا رفت.
رود بر لب های خشکیده اش خیره شد و گفت:« بنوش علمدار حسین (ع) گوارای وجودت . مي دونی چند روزه که منتظرم دوباره با یارانت بیایی و مشک هاتون را سیراب از وجودم کنید، یارانت را نمی بینم، یعنی… .»
با ریخته شدن مشت آب بر سر و رویش، تاب نیاورد و گریست:« آقا جانم بنوش، به گمانم یاری برای مولایمان نمانده.التماس مي كنم آقا بنوش، اگر سیراب شوی بهتر میتونی در رکاب مولایمان شمشیر بزنی. و او را در ميان درنده خويان ياري كني. قربون ادبت می دونم ، می دونم مولایمان تشنه است و اهل حرم تشنه اند … اما نه، چرا باید از شما توقع داشته باشم تا آب بنوشی، تو فرزند همان پدری که از خود گذشتگی کرد و سه روز روزه هنگام افطار، غذای خود را به مسکین و یتیم و اسیر بخشید اما خودش و فاطمه زهرا و امام حسن و امام حسین (علیهما السلام) با آب و شکمی گرسنه سر کردند.»
زمزمه عباس (ع) را شنید که گفت:« ای نفس! از بعد حسین خوار باشی و بعد از او زنده نباشی. این حسین که بر مرگ وارد شده ولی تو آب سرد و گوارا می آشامی. به خدا سوگند! این از عملکرد دینم نیست.»
عباس (ع) مشک را زیر آب کرد. رود با هول بخشی از خودش را درون مشک فرستاد و گفت:« برید و لبان چاک چاک از خشکی و گرمای اهل حرم را تر کنید، مبادا قطره ای از شما هدر بره.» عباس (ع) مشک را بر روی دوش انداخت و سوار بر اسب به طرف خیمه ها حرکت کرد.
رود از اینکه توانسته بود مشک عباس (ع) را پر کند کمی از غم دلش کاسته شد. اما زمانی نگذشت که صدای ابوالفضل (ع) را شنید : « اى برادر، برادرت را دریاب.» رگ هایش جوشید و خروشید. خود را بی مهابا به دیواره رودخانه کوبید و با ناله و گریه گفت:« آقاجان! الهی قربونت بشم، با تو چه کرده اند که بدين گونه مولایمان را می خوانی؟ آقا! میان حصار و دیوار خاکی گرفتارم ، هرچه خود را بر دیوار می کوبم، نمی تونم از بندشان رها بشم .» صداى بلند گریه امام حسین (ع) که گفت : « پشتم شکست، رشته تدبیر و چارهام از هم پاشید… .» طاقت رود را طاق کرد، بر خود پیچید و با شدت بیشتر خروشید، زجه زنان گفت:« خدايا! مرا بخشکان، برایم ننگ كه سرور دو عالم وخاندانش در کنار من تشنه به شهادت برسند.»
فرم در حال بارگذاری ...