امان نامه
تن سیاه پوشش از نور خورشید گرم شده بود اما دیدن کسانی که به لشگریان دشمن می پیوستند، او را آتش می زد و می سوخت. با شنیدن نام عباس (ع) درمیان گفت وگوی عَلَم و مَشک به یاد آوردن امان نامه افتاد و بلند گفت:« امان نامه آورده بودند.»
عَلَم و مشک که صدایش را شنیده بودند، به بالای سر خود نگاه کردند، رو به خیمه گفتند: «امان نامه! چه کسی آورد و برای چه کسی ؟»
خیمه_ شمر،برای خواهر زادگانش یعنی ابوالفضل(ع) و برادرانش عثمان، جعفر و عبدالله آورده بود. خودم دیدم، نزدیک آمده بود و فریاد می زد که خواهرزادگان من کجایند؟ عباس(ع) به همراه برادرانش کنار یکدیگر در مقابل خیمه ها ایستاده بودند ولی پاسخ او را ندادند، امام حسین (ع) با شنیدن صدای او از خیمه اش بیرون آمد و گفت:« جوابش را بدهید هرچند فاسق است.»
عباس(ع) گفت:« چه می خواهی؟»
شمر با هیکل تنومندش از اسب پیاده شد و چند قدمی نزدیکتر شد و گفت:« ای خواهرزادگانم! من خیرخواه شما هستم، شما عزیزان من هستید، به لشکر من بپیوندید تا نجات یابید، برای شما امان نامه آورده ام . خودتان را با حسین به کشتن ندهید.»
عباس(ع) مدام دسته شمشیر خود را می فشرد، با تمام شدن حرف شمر فریاد کشید و گفت: «دو دستت بریده باد، امان نامه آورده ای؟ خداوند تو و امان نامه ات را لعنت کند. ای دشمن خدا، آیا به ما امر می کنی برادر و آقایمان حسین بن علی (ع) پسر فاطمه (س) ر ا رها کنیم و پیرو ملعون و ملعون زادگان شویم؟ هرگز! آیا ما در امان باشیم و فرزند پیامبر را امانی نباشد؟»
شکاف سفید زخم صورت شمر سرخ شد،درحال آتش گرفتن بود، دندان هایش را به هم می سابید، هر لحظه منتظر بودم تا دندان هایش خرد شود. عباس (ع) با حقیقت به صورتش سیلی زد بود ، خودش فهمید ماندنش جایز نیست، چند قدم تا به اسبش را با سرعت طی کرد و سوار اسبش شد. از آن لحظه محاصره را تنگ تر کردند.
فرم در حال بارگذاری ...