همراه
از همان روزهایی که در آتش آبدیده می شدم و بر سرم پتک زده می شد. دلم می خواست در دستان جوانمردی قرار گیرم و بر کمر شیر مردی بسته شوم.
آهنگر وقتی مرا صیقل می داد همواره به من می گفت:«من تو را برای مرد خدا ساخته ام، کسی که با نیروی ایمان ضربه می زند،نه با قدرت بازو.» سفارشی بودم برای چه کسی را نمی دانستم؟
روزی مرد سیه چرده و قد بلندی به پیش آهنگر آمد. آهنگر سپیدموی با صورت سرخ از حرارت آتش به او نگاه کرد.
مرد لب های گوشتی اش را گشود و گفت: «شمشیر را آماده کردی؟»
آهنگر دانه های درشت عرق را با پشت دست قوی و ورزیده اش از روی پیشانی بلندش پاک کرد، نفسی چاق کرد تا نفس رفته برگردد، نگاهی به چشمان سیاه مرد کرد و گفت:« آری. » به سمتم آمد، از روی میخ دیوار مغازه دود گرفته اش جدایم کرد.
مرد مرا از دستهای سفت شده از ضربات پتک گرفت و در جعبه ای قهوه ای رنگ قرارم داد. سوار بر اسب مسیری را طی کردیم، نمیدانستم مقصد کجاست؟ اسب ایستاد،صدای قدم های مرد را شنیدم. جعبه ام را در دستانش گرفت و با خود به جایی برد. سلام کردنش را شنیدم، در مقابل جواب سلام محکمی شنیدم.
مرد همراهم با صدای خش داری گفت:« مولای من! برای شما هدیه آورده ام.»
دل توی دلم نبود، نمی دانستم در دستان چه کسی قرار خواهم گرفت. نفس به نفس چه کسی در جنگها مبارزه خواهم کرد. با حق همراه خواهم بود یا باطل. وای اگر همراه باطل شوم، لحظه ای آرام و قرار نخواهم داشت. جعبه ام باز شد و نور به داخل هجوم آورد، دستی مردانه و قوی بیرونم آورد و مرا بر بالای سر در مقابل نور گرفت. باورم نمی شد در دستان شیر خدا بودم، میخواستم فریاد بزنم و شادی ام را با همه عالم تقسیم کنم؛ به همه بگویم که من همراه شیر خدا خواهم بود، با حق و برای حق.
صدای سلام نوجوانی باعث شد، از حال وهوای خودم خارج شوم. به اطراف نگاه کردم، درون مسجد بودیم. چشم چرخاندم،ولی نوجوان را ندیدم. مولایم علی (علیه السلام) همانطور که مرا پایین می آورد سلام نوجوان را پاسخ داد و گفت:« فرزندم! نزدیکم بیا.»
صدای قدم هایش را شنیدم که نزدیک می شد. او را دیدم، نوجوانی زیبا رو و بلند قامت، با بدنی ورزیده از کار و ورزش، در یک قدمی ام ایستاد.
حضرت علی (ع) گفت:« عباسم! این شمشیر را می خواهی ؟»
عباس بن علی گفت:« بله.» امام علی ( ع) با دستان خود مرا در نیام قرار داد و به پهلوی او حمایل کرد. در پوست خود نمی گنجیدم. مولا علی (ع) خیره به پسر سرو قامتش شد که ناگهان اشک در چشمانش حلقه زد. شادی ام با اشک امام از وجودم پر کشید.
مردی گفت: «امیر المومنین چرا گریه می کنید؟ امام گفت: می بینم که دشمنان پسرم را احاطه کرده اند، او با همین شمشیر به آنها حمله می کند و یکی یکی آنها را از پای در می آورد تا اینکه دو دستش را قطع میکند.» صدای گریه ام در میان صدای گریه بقیه گم شد. شنیدن این حرف، شیرینی همراهی همیشگی ام با او را به کامم زهر کرد. دلم می خواست زمین دهان باز کند و مسببین این اتفاق را در خود ببلعد.
فرم در حال بارگذاری ...