رستم سبیل
داستان
? رستم سبیل
آب روی ظرف سرید. در میان صورت چرب ظرف، خودش را کنار جوی آب دید. سوز سرما خون به صورتش دواند. ظرف ها را درون آب سرد فرو برد. دستانش قندیل بست. سوخت. اما چاره ای نداشت. اشک از گوشه چشمانش جاری شد. روی گونه اش غلتید و درون آب جوی افتاد. صورتش را درون آب زلال بالای دست تماشا کرد. چقدر شبیه مادر شده بود؛ همان صورت ریز نقش و زیبای مادر. تنها تفاوتش ترک های روی لب هایش بود. صورت مادر هرگز اینقدر از سرما سرخ نمی شد. زن ارباب، کم کسی نبود. روستایی در خدمتش بودند. نیاز نداشت به سیاه و سفید دست بزند. او هم تک دختر و دردانه ارباب بود. هیچ کس جرأت نداشت به او بگوید بالای چشمت ابروست. بشقاب دیگری درون آب فرو برد.
خوشی های او زیاد دوام نداشت. با زیر خاک رفتن پدر و مادرش دنیا برایش تیره و تار شد. برادرش میثم فقط دو سال از او بزرگتر بود. پشت لب هایش تازه سبز شده بود. دوستان زیادی داشت. با مرگ پدر، هر روز بر تعدادشان افزوده می شد.
اسماء از پشت شیشه به بیرون نگاه کرد. دوباره امشب هم شب نشینی دارند. اشک از چشمانش مثل نم باران روی صورت صاف و لطیفش غلتید. صدای خنده و قهقه میثم میان صدای خنده کلفت و مردانه رفقای همسن پدرش گم شد. به پرچین خانه خیره شد. آرزو داشت پدر و مادرش زنده بودند. لااقل پدرش زنده می ماند تا میثم آتش به زندگیشان نزند.
رستم سبیل پرچین را کنار زد. دو، سه مرد قد بلند و چهار شانه مثل خودش را همراه آورد. قلبش مثل گنجشک شروع به زدن کرد. وارد حیاط شدند. مشهدی قاسم آخرین خدمتکارشان قبل از اینکه برای همیشه از خانه شان برود، به او گفت:« خانم جون، حواستون نیست، میثم داره…» با فریاد میثم، اشک در چشم هایش لانه کرد. پدرش هیچ وقت سر او داد نزده بود. قبل رفتنش زیر لب گفت:« حواستون به رستم سبیل باشه.»
حالا رستم سبیل آمده بود. دلش نمی خواست از اتاق خارج شود. دل ماندن هم نداشت. گوشش را به در چسباند. صدای رستم سبیل را شنید:« رفقا خیلی خوش اومدید، امشب برید. فردا خودم همینجا در خدمتتون هستم.» ابروهای باریک و طلایی رنگ اسماء بالا پرید:« چی میگی؟» میثم، همنوا با او از رستم همین سؤال را پرسید.
اسماء با شنیدن حرف رستم سبیل به خود لرزید:« اینجا دیگه مال منه، تو و خواهرتم باید از اینجا برید.» قهقه شبیه زوزه گرگش، بدن اسماء را بیشتر لرزاند. میثم غرید:« چی میگی مردک ناحسابی، تو رو وکیلت کردم که برام بفروشیش . این حرفا چیه می زنی؟»
شکستن ظرف ها قرار را از اسماء گرفت. بیرون رفت. میثم روی ظرف دیس و بشقاب میوه ها افتاده بود. رستم سبیل روی سینه اش نشست:« حرف دهنتو بفهم جوجه. فروختمش حالام می خوام تا اومدن صاحب اصلیش توش کیف کنم و مهمونی بگیرم.»
میثم با چشمان سیاه از حدقه بیرون زده اش به سبیل های مثل شمشیر رستم خیره ماند. رستم یقه اش را گرفت. بلندش کرد و به سمت در سالن برد. اسماء زبانش به کام چسبید. می خواست جیغ بزند؛ اما چشم های خیره اهال محل، لبانش را به هم دوخت. اگر مروت داشتند به جای نگاه کردن، قدمی بر می داشتند. نرم و لرزان به دنبال رستم و میثم به سمت در رفت. رستم میثم را به بیرون پرت کرد. می خواست دست اسماء را هم بگیرد و بیرونش بیندازد. اسماءخودش را عقب کشید:«مرتیکه دستتو بکش. خدا آتیش تو جونت بندازه که آوارمون کردی.»
فرم در حال بارگذاری ...