خنده ی گریه
وسط کلاس حلقه زده بودند. حمید میان حلقه رفت و گفت:” بچه ها فرزین را دیدید،چطوری راه میره؟ ” یک پایش را یک وری کرد و مثل شَل ها راه رفت. همه زدند زیر خنده. حمید به تقلید راه رفتن فرزین ادامه داد و چشم هایش را لوچ کرد و گفت:” چشم هایش هم دارند از هم فرار می کنند” خنده بچه ها سقف کلاس را لرزاند. یکدفعه همه ساکت شدند. حمید همانطور شَل و لوچ چمش به معلم میان بچه ها افتاد. سرش را پایین انداخت که معلم گفت:” برای اینکه بیشتر بخندیم، یکی هم بیاد ادای حمید موقعی که پا تابلوست، نشون بده.” فرهاد و سهیل گفتند:” آقا ما،آقا ما. ” معلم فقط به حمید نگاه می کرد. حمید به فرهاد و سهیل خیره شد و خودش را کنار تابلو دید و گفت:” آقا، نه.”
“وَيْلٌ لِكُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ؛ وای بر هر بدگوی عیبجویی."(همزه/1)
فرم در حال بارگذاری ...