سمج
فرید کتابش را بست و به احمد گفت:” ساعت درس خوندنمون تمام شد، بدو، بریم یکدست فوتبال بزنیم؟”
احمد به اطرافش و سرهای فرو رفته در حلق کتاب نگاه کرد:” تو برو.”
فرید_ نیم ساعت دیگه کتابخونه می بنده، قبل اینکه خونه بریم، با بروبچ هم یک فوتبال می زنیم دیگه"
احمد،کتابش را آرام آرام با نگاه کردن به چشم های دودوزن فرید بست:” باید جایی برم.”
فرید یک وری نگاهش کرد و با خودش گفت:” من که از کار تو سر در میارم، هر روز، هروز کار دارم، باید یک جایی برم.” کتاب هایش را زیر بغلش زد و با گفتن خداحافظ بیرون رفت.
سنگریزه ای زیر پایش در حال خرد شدن بود که احمد از محوطه کتابخانه بیرون زد. دو سه خیابان سایه به سایه اش رفت تا اینکه کتاب به دست وارد مغازه خواروبار فروشی شد. بدون کتاب اما گونی بدوش بیرون آمد. با کمری خمیده وارد کوچه باریکی شد. در خانه ای را زد. برگشت و به سرکوچه نگاه کرد. قبل از اینکه فرید سرش را به پشت تیر برق ببرد، احمد او را دید. فرید با مشت به کف دستش کوبید و گفت:” به خشکی شانس فهمید.” دست در جیب های شلوار مشکی اش به سمت احمد رفت:” پسر! چی کار می کنی؟! باربری!”
احمد به دستان فرید چشم دوخت و گفت:” آره،ولی مسلما نمی خواستم دنبالم راه بیفتی و از کارم سر دربیاری.”
“وَلَا تَجَسَّسُوا وَلَا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ؛ و نیز هرگزتجسس مکنید."(حجرات/12)
فرم در حال بارگذاری ...