قوز کرده لب حوض نشسته بود. با دست های چروکیده و لرزانش به حسن یوسف ها آب می داد. مبینا با دمپایی لک لک کنان از ایوان پایین آمد:” مادرجون، پول سر طاقچه برا کیه؟ “ لپ های چروکیده آویزانش را باد کرد: “فطریه اس، شکرانه سلامتی جسم و… بیشتر »
کلید واژه: "سبک زندگی قرآنی"
عارف- کجا؟ رئوف- نمی دونی واقعا؟! عارف- چرا می دونم. رئوف-پس چرا تو نمیای؟ چرا اینقد سگرمات تو همه؟ عارف-من نمی تونم بیام. رئوف_ هیچ کاری نکرد؟ عارف_ نه، آدم من فرق می کنه با آدم تو. رئوف_ینی … چقد بد؟! قدر ماه رمضان رو ندونست.ولی … ولی می… بیشتر »
روی آش دَلمه بست. دو ساعت از افطار گذشته بود ولی دستش به سفره نمی رفت. بامیه های طلایی چشمک می زدند و وعده شهد شیرین می دادند. فکرش پر کشید به سال گذشته، قبل از اذان مغرب، صدای چرخش کلید خبر از افطاری دونفره می داد؛ اما حالا … دوباره به ساعت… بیشتر »
فرید کتابش را بست و به احمد گفت:” ساعت درس خوندنمون تمام شد، بدو، بریم یکدست فوتبال بزنیم؟” احمد به اطرافش و سرهای فرو رفته در حلق کتاب نگاه کرد:” تو برو.” فرید_ نیم ساعت دیگه کتابخونه می بنده، قبل اینکه خونه بریم، با بروبچ هم… بیشتر »
وسط کلاس حلقه زده بودند. حمید میان حلقه رفت و گفت:” بچه ها فرزین را دیدید،چطوری راه میره؟ ” یک پایش را یک وری کرد و مثل شَل ها راه رفت. همه زدند زیر خنده. حمید به تقلید راه رفتن فرزین ادامه داد و چشم هایش را لوچ کرد و گفت:” چشم… بیشتر »