چشم هایش را مالید. تمام شب بیدار بود و فکر می کرد به تبلتی که بارها برای مادرش از آن حرف زده بود. با شنیدن تولد تولدت مبارک، چشم هایش برق زد. شمع ده سالگی کیک تولدش را قبل از سه گفتن مادرش فوت کرد. به دستان مادرش خیره شد؛ دستان مادرش او را احاطه کرد و صورتش از بوسه مادر تر شد؛ اما او فقط به دستان مادرش چشم دوخته بود. منتظر بود، منتظر تبلت سفیدش. چاقو در دستان مادرش قرار گرفت. معصومه طاقتش را از دست داد: «کادو تولدم کجاست؟ » چاقو در میان کیک بی حرکت شد:« من فقط توانستم کیک …
معصومه_ من کیک نمی خواهم. بدون نگاه کردن به مادرش،به اتاق رفت. مادر به در بسته اتاق خیره ماند و قطره اشکی از چشمانش فرو ریخت.« وَ وَصَّیْنَا الْإِنْسانَ بِوالِدَیْهِ حَمَلَتْهُ أُمُّهُ وَهْناً عَلى وَهْنٍ وَ فِصالُهُ فی عامَیْنِ أَنِ اشْکُرْ لی وَ لِوالِدَیْکَ إِلَیَّ الْمَصیر؛ما به انسان درباره پدر و مادرش سفارش کردیم، مادرش او را با سستی روز افزون حمل کرد و شیرخوار گیش دو سال است، سفارش کردیم که سپاس من و پدر و مادرت را به جای آر؛ زیرا بازگشت به سوی من است.»(لقمان/14)