قوز کرده لب حوض نشسته بود. با دست های چروکیده و لرزانش به حسن یوسف ها آب می داد. مبینا با دمپایی لک لک کنان از ایوان پایین آمد:” مادرجون، پول سر طاقچه برا کیه؟ “ لپ های چروکیده آویزانش را باد کرد: “فطریه اس، شکرانه سلامتی جسم و… بیشتر »
آرشیو برای: "خرداد 1399"
عارف- کجا؟ رئوف- نمی دونی واقعا؟! عارف- چرا می دونم. رئوف-پس چرا تو نمیای؟ چرا اینقد سگرمات تو همه؟ عارف-من نمی تونم بیام. رئوف_ هیچ کاری نکرد؟ عارف_ نه، آدم من فرق می کنه با آدم تو. رئوف_ینی … چقد بد؟! قدر ماه رمضان رو ندونست.ولی … ولی می… بیشتر »