روی آش دَلمه بست. دو ساعت از افطار گذشته بود ولی دستش به سفره نمی رفت. بامیه های طلایی چشمک می زدند و وعده شهد شیرین می دادند. فکرش پر کشید به سال گذشته، قبل از اذان مغرب، صدای چرخش کلید خبر از افطاری دونفره می داد؛ اما حالا … دوباره به ساعت… بیشتر »
آرشیو برای: "اردیبهشت 1399"
فرید کتابش را بست و به احمد گفت:” ساعت درس خوندنمون تمام شد، بدو، بریم یکدست فوتبال بزنیم؟” احمد به اطرافش و سرهای فرو رفته در حلق کتاب نگاه کرد:” تو برو.” فرید_ نیم ساعت دیگه کتابخونه می بنده، قبل اینکه خونه بریم، با بروبچ هم… بیشتر »
وسط کلاس حلقه زده بودند. حمید میان حلقه رفت و گفت:” بچه ها فرزین را دیدید،چطوری راه میره؟ ” یک پایش را یک وری کرد و مثل شَل ها راه رفت. همه زدند زیر خنده. حمید به تقلید راه رفتن فرزین ادامه داد و چشم هایش را لوچ کرد و گفت:” چشم… بیشتر »
چشم هایش را مالید. تمام شب بیدار بود و فکر می کرد به تبلتی که بارها برای مادرش از آن حرف زده بود. با شنیدن تولد تولدت مبارک، چشم هایش برق زد. شمع ده سالگی کیک تولدش را قبل از سه گفتن مادرش فوت کرد. به دستان مادرش خیره شد؛ دستان مادرش او را احاطه… بیشتر »
چهار زانو روبروی سفره نشسته بود. سمت چپش، کتاب باز بود:« پای اسب داخل جوی آب گیر کرد…» جمله را تمام نکرده ، قاشق پر از خورش سبزی و برنج را داخل دهانش کرد. از گوشه لبش تکه ای سبزی روی کتاب افتاد. با پشت دست پاکش کرد. تا گوشه کتاب مسیر سبزی کشیده… بیشتر »