حسین به دو طرف راهرو باریک میان اتاق های اداره نگاه کرد. سوت و کوری راهرو باعث شد نفس راحتی بکشد. سرش را نزدیک در برد و از میان در به درون اتاقشان چشم انداخت. چند باری احساس کرده بود که در حضورش چیزهایی که قرار است اتفاق بیفتد به بعد موکول می شوند . حالا به بهانه خوردن آب بیرون آمده بود تا از ماجرا سر دربیاورد. همه هوش ، حواس و نگاهش بر روی ارباب رجوع همچو عقاب قفل شده بود.
ارباب رجوع آرنجش را روی شیشه میز فرزین گذاشت. شکمش به لبه میز مماس شد.لب های تیره و باریکش از هم باز شد و پچ پچ گونه گفت:« شیرینی امضاء رو خدمتتون آوردم.» دسته تراول تا خورده 50 هزار تومانی از جیب لباسش بیرون کشید و روی میز گذاشت. هنوز دستش را عقب نبرده بود که تراول ها میان انگشتان فرزین جا گرفتند.
چشمان سیاه فرزین درخشان شدند، گفت:« چقدره؟»
لبخند بر روی لب های ارباب رجوع خزید و بر تمام صورتش چنبره زد:« همونقدری که توافق کرده بودیم. مجوز را امضاء بفرمایید که کارگرها معطلند .»
حرارت از تمام وجود حسین به صورتش هجوم آورد.دستگیره در را همچو توپ اماده شلیکی به عقب هل داد.
فرزین پول ها را بلافاصله در جیبش فرو کرد و گفت:« فردا بیا پرونده ات را تحویل بگیر.»
ارباب رجوع نگاهش را با سرعت از قامت کشیده حسین به سمت صورت فرزین کشید، حرفش را از ماهیچه های سفت شده اش خواند. بلافاصله بلند شد و با گفتن فردا مزاحم می شوم، خداحافظی کرد و از کنار حسین ایستاده در میان اتاق گذشت.
حسین به سمت میز فرزین رفت، ولی راهش را کج کرد و به پشت میز خودش رفت.
فرزین پرونده به دست روی میز حسین خم شد و گفت:« همه کارهاش شده فقط امضاء تو مونده.»
حسین خیره به برگه و امضاء فرزین گفت:« مال همین آقاست که بیرون رفت؟»
فرزین_آره، همه چیزش درسته، امضاءکن.
حسین بدون اینکه سرش را بلند کند، پرونده را ازمیان دست فرزین کشید و گفت:« یک نگاهیش می کنم.»
فرزین ایستاد و خیره به دست های حسین گفت:« چیه بهم اعتماد نداری؟»
حسین چشم در چشم فرزین نگاه کرد و گفت:« نه چون همه چی را شنیدم ودیدم.»
فرزین با لبخند یک وری، چشمک زد و گفت:« سهمت محفوظه، امضاء بزن.»
تلاطم درونش را پشت دندان هایش حبس کرد و گفت:« من اینکاره نیستم، بهتره تو هم از این کارها دست برداری.»
فرزین_ چی خیال کردی، اگر من و تو امضایش نکنیم، یارو میره سراغ یکی دیگه تا برایش این کارو انجام بده.»
حسین_ فرقت با اونها چیه؟
فرزین_ کیا منظورته؟
حسین_ همون هایی که گوشواره از گوش فرزندان امام حسین (ع) کشیدند.
فرزین یقه حسین را گرفت و آتش و تیر از چشمانش به سوی چشمان حسین پرتاب کرد:« حرف دهنت را بفهم؛ من هیچ دخلی به اون لاشخورها ندارم.»
حسین دستش را بر روی دستان مشت شده فرزین گذاشت و گفت:« اونها با گریه می گفتند می دانیم با که جنگیدیم و چه کسانی را غارت کردیم. ولی اگر ما گوشواره از گوش فرزندان امام و پیامبر (سلام الله علیهم ) نکشیم یکی دیگه این کار را می کند.»